من ِ او
سرگذشت کسی که هیچکس نبود

سلام قشنگم

سلام آروم جونم

سلام دریچه ای که از تو ... خدا رو بهتر و نزدیکتر درک کردم ...

سلام گلم

سلام به تو که با بودنت نذاشتی حسرت داشتن یه یار و همراه و همنفس واقعی توی دلم بمونه

دوستت دارم و تموم آرامشم رو این روزا از همین دوس داشتنه میگیرم

باید ببخشی که نمیرسم بیام و بنویسم ... خوب یه مقدارش برمیگرده به چندین هفته ی پیاپی سردردایی که داشتم و بعدم اونهمه اتفاقاییکه افتاد

اما همیشه مطالبی که می نویسی رو چک میکردم ولو شده با موبایل

از چای دونفره و هوای پاییزی گفتی و میدونی که چقدر واسم آرامش بخشه حتی تصورش

اما حال و هوای من بیشتر این روزا در گیر و دار گذروندن یه زندگیه خداپسندانه و عاقبت بخیر شدنمونه

خیلی دلم میخواد ته این عشق یه چیز خدا پسندانه و مقدس دستمونو بگیره

توی تموم نفسهام واسه سعادتمندی و رضایت خدا ازمون دعا میکنم

و آرزو میکنم که عشقمونو در پناه الطاف خودش پاک و معصوم نگه داره

گل من

شاید این روزا یه موقع هایی از خیلی چیزا واست صحبت کردم

اما باور کن فکرم درگیر هیچکدوم اونا نیست و دوس دارم فقط و فقط تموم نفسهامون به رضایت خدا ختم بشه

چیزی که تو همیشه توی این سالهایی که باهات بودم و زندگی کردم مدام دغدغه ی فکری و روحیت بوده

نمیدونی چه کیفی داره وقتی با خودم می شینم و فکر میکنم و بعد ... تهش می بینم تو چقدر پاک و معصوم و آسمونی هستی و این بزرگترین و مقدس ترین ثروتیه که خدا میتونه به آدم هدیه بده ...

ممنونم ازت بابت همه ی بزرگواری هات ... بابت همه ی همراه بودنات باهام توی کارای خوب ... توی حرفای خوب

گل من

من همیشه باهات دارم توی دلم همین مدلی صحبت میکنم و از مصاحبت باهات لذت می برم ...

دنیا خیلی کوتاهه ... و لذت بردن از این دسته از موهبت های خدا هم خیلی کوتاهه ... دلم میخواد اینقدر پاک و معصوم نگهت دارم و نگهم داری تا این لذت واسه جفتمون ابدی بشه ... چون همین ما رو به ابدیت ینی خدا می رسونه ...

قربون دستات

قربون خواسته هات

قربون هوسات که همش دو نفره اس و آسمونی

یار همیشگیه تو ... مهرداد

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 12:52 |

نادر نادرپور

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال

 یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم  ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست  پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

 تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم  دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام

از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام  از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

 مست از می غروری و دور از غم منی گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای

هشدار ! زانکه در پس این پرده ی نیاز ,  آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند  ببینند سایه ها که ترا هم شکسته ام


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 آبان 1392برچسب:نادر نادرپور شعر نو , توسط او ساعت 11:27 |

زنده یاد مهدی اخوان ثالث

 

به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی که می ترسم تو را خورشید پندارند و می ترسم همه از خواب برخیزند و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز و

ماهی ها که با آن رقص غوغایی نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم در ایوان و در تالاب من

دیری ست در خوابند پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من! بیا ای یاد مهتابی...


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 آبان 1392برچسب:شعر نو, توسط او ساعت 9:25 |

او نوشت :

سلام عزیز دلم

بی مقدمه میگویم

بدجور دلم هوای یه فنجون چای دونفره کرده

یه باغچه کوچیک و  یه نیمکت و هوای ملس پاییز و من و تو با یه فنجون چای و دو تا حبه قند

شونه تو و سر من که خسته شده از نبودنت و میخواد جا بگیره روش

دستای تو و تن من که میخواد شنا کنه تو  موج آروم نوازشهای تو

نگاه تو که مثل یه قاصدک سبک  و نرم میشنه  تو خلوتخونه دلم و  اونوقت آرزوهامو دم گوشش میگم و اون نگاه قاصدکی تو همشون و برآورده میکنه

عزیزم

بدجور دلم هوای یه فنجون چای دو نفره کرده

هوای دل من این روزها بدجور  خرابه

.....

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 آبان 1392برچسب:نامه , فنجون چای من و تو, توسط او ساعت 8:41 |

عرض تسلیت به تمام دوستان

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 آبان 1392برچسب:تاسوعا , توسط من ساعت 10:42 |

سلام همسر عزیزم

ارادت منو از صمیم قلب بپذیر

قلبمم هم مثل این عکس پر از گل و طراوته با حضورت

مهربونم مونسم دستای لطیف تر از گلت رو عاشقانه و خالصانه می بوسم

واسه همه ی صبوری کردنات واسه همه خوبیهات

واسه همه حرفا و کارای خوبی که همیشه بال بال میزدی تا من انجامشون بدم و من جنس بازی در میاوردم و به حرفات گوش نمیکردم

چقدر اذیتت کردم چقدر بهت زور گفتم

شیطون رفته بود توی جلدمو همش وادارم میکرد آرامش رو توی چیزایی ببینم که تو دوس نداشتی

ولی همون موقعم پاکیه روح و جونت رو حس میکردم و حتی همون موقع هام از کارایی که باهات میکردم شرمنده بودم توی دلم

منو ببخش و بدون که خیلی دوستت دارم

تو پناه امن من بودی و هستی و خواهی بود

و بدون دوس دارم پاکی و امنیت خاطری رو که همیشه ازش حرف میزنی و دوس داری داشته باشیش رو ممبعد باهم تجربه کنیم

دستای مهربونت

چشای فقط مال خودم و همیشه بهم میگی باورشون کنم رو

قلب پاک و پر از عشقت

رو صمیمانه میبوسم با تموم ارادتم

 

همسر تو: مهرداد


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 9:59 |

شعری از مهدی اخوان ثالث

آسمان و ابر

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش 
ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سكوت پاك غمناكش
ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد
يا نمي‌خواهد
باغبان و رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوتپست خاك مي گويد

باغ بي‌برگي
خنده اش خوني ست اشك آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:شعرنو , مهدی اخوان ثالث, ابر و آسمان, توسط او ساعت 8:35 |

 یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود ....

 

یکی از روزها که ایاز بامدادان به خدمت سلطان محمود آمد چهره یی گیراتر از همیشه داشت. سلطان محمود رو به ایاز کرد و گفت: تو از من نیکوتری یا من از تو؟

ایاز گفت من نیکوترم.

سلطان گفت: برو آیینه بیار تا چهره خود در آینه بنگریم.

ایاز گفت: آینه صورت را کژ می نماید و حکم کژ را هرگز اعتبار نیست.

سلطان گفت: پس چگونه برتری جمال را تشخیص دهیم؟

ایاز گفت: از آینه دل باید پرسید.

حکم دل بینندگان را جان فزود                 

هر چه دل گوید بر آن نتوان فزود

سلطان محمود گفت: پس از دل خود بپرس که جمال من یا تو افزون است؟

ساعتی گذشت ایاز گفت: من نیکوترم.

محمود گفت: برای این ادعای خود چه دلیلی داری؟

گفت: چندانی که من در پیش شاه                   می کنم در بند بند خود نگاه

می نبینم هیچ جز سلطان مدام                       ذره یی از خود نمی بینم تمام

ایاز گفت: من به سراپای خود که می نگرم وجود تو را می بینم. محبت تو سراپای مرا فراگرفته است و درچنین حالتی که دارم خود را از تو نیکوتر می شمارم چرا که همه وجود من محمود شده است.


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:داستان محمود و ایاز , عشق زمینی, توسط او ساعت 8:4 |

شعری  از هوشنگ ابتهاج

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است ...

هوشنگ ابتهاج


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 14:25 |

چند دوبیتی زیبا از حضرت مولانا و سعدی علیه الرحمه  :

تو را در دلبری دستی تمام است
تمام است و تمام است و تمام است
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است ... مولانا

......

چه نزدیکست جان تو به جانم
که هرچیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم  ....مولانا

.....

خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل افگار ما را
خبرکن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را... مولوی

.....

بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگرباراین چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟  ... مولوی

.....

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان... مولوی

......

روزی گفتی شبی کنم دلشادت 

  وز بند غمان خود کنم آزادت

  دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت 

  وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی

.....

نادان همه جا با همه کس آمیزد  

چون غرقه به هر چه دید دست آویزد 

با مردم زشت نام همراه مباش 

  کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی

.....

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود 
با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود 
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود  
در پرده روزگار می‌باید بود... سعدی

.....

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 12:49 |

 

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 12:22 |

او نوشت :

تو اگر بودی و من نبودم

یا بالعکس

ایا هنوز به انتظار هم نبودیم ؟

چطور میتوان هجان هشت سال پیش را فراموش کرد

وقتی تو مرا پیدا کردی و من تو را ...

نه ...

اگر زمان میخواهد روی همه چیز غبار فراموشی و کهنگی و پیری بنشاند من نمیگذارم

من نفس میکشم , تو نفس میکشی تا غبار از خاطراتمان پاک کنیم و زندگی کنیم . هر چند کوتاهو کوچک به اندازه مورچه

تو همانی که مرا ساعتها پای تلفن مینشاندی و حرفها میزدی  از همه چیز و همه جا

همانی  که برای دیدنم بال میگشودی و فاصله ای غریب را با ذوق  طی میکردی و  پیشم  می آمدی

همانی

عوض نشده ای ...

اما میخواهی یادت برود که چه بوده ای

میخواهی بگذاری روزگار قاتل جانمان شود

میخواهی دلخوشیهای مرا بگیری

 

....

این روزها بسیار نگرانم

چیزی که برایم سم است .

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:39 |

بايد بگم زیاد حال خوشی ندارم

گاهی اوقات که ساعتها میگذره و ازت خبری ندارم حس میکنم ساعتهاست که از یه بلندی ول شدم و همینطور با شتاب جاذبه دارم میرم به اعماق دنیا فرو

نمیدونم این افتادن تهش کجاس ...

یهو پیدات میشه ... من در اون حالت هیچ تغییری به زندگیم نمیتونم بدم ... من همچنان در حال فرو افتادنم و دقایقی ترو می بینم

باز میری و من همچنان در حال فرو افتادن

معمولن در این حالت آدم تصویر تموم زندگیش جلو چشاشه

همه چی مث این تصویر آینه بغل ماشین ساکت و ساکت و ساکته

هیچ صدایی نیس

دنیا ایستاده

از همون وقتی که از پیشم میری

دیگه این چن دقیقه اومدنات

اونم تلفنی

اسی

تاثیری توی سرعت فرو افتادن یا وایستوندن من نداره

من دارم با سرعت جاذبه سقوط میکنم

سقوط

سقوط

سقوط

من نمیدونم

دارم نیست میشم

یا بعد رسیدن به اعماق هستیه تازه پیدا میکنم

فرقی نمیکنه

اگه اونجا هم نباشی

نیستیم حتمیه!

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 15:55 |

 

 مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود !

 مرا بخوان که پس از این همه «الهه ی ناز»

 دوباره ورد زبانم «اتل متل» بشود !

سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار

 که محتوایِ غزل نیز مبتذل بشود !

 هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم ؟

که دست ِ کم یکی از وعده ها عمل بشود ؟!

قسم به عشق ! به فتوای دل گناهی نیست

اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود !

بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن

 که در تمام جهان این سخن مثل بشود :

«اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود !!»

غلامرضا طریقی


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 15:26 |

اونوشت :

یه استکان چای تو این عصر سرد پاییزی کنار تو

یعنی زندگی

یه کاسه لبوی داغ تو  شبای سرد  پاییزی با تو

یعنی زندگی

یخ کردنای من  و بوی عطرت که پیچیده تو پالتوت و میندازی رو دوشم

یعنی زندگی

کبابای داغ بناب و  بلندیای توچال  و لقمه هایی که میزاشتی دهنم و  ...من که میلرزیدم و تو که  میخندیدی

یعنی زندگی

صدایی که از پشت تلفن همه دردامو میریزه دور و  حرارت وجودت و  بهم میرسونه

یعنی زندگی

ایستگاه اتوبوس و من که سرم رو شونته و یدونه سیبی که نصفش میکنی و با هم گاز میزنیم

یعنی زندگی

دانشگاه رفتنا و صبح زوداش و تو , که برام لقمه میزاشتی تو کیفم  و کفشامو تمیز میکردی و پول  میدادی بهم

یعنی زندگی

و خلاصه اینکه

با تو بودن  حتی درین مسیر بعید  !!!

یعنی زندگی

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 15:7 |

او نوشت :

چه راه دوری

چه فاصله زیادی

میان من و تو ...

آنکه میدود ,  آنکه نمیرسد

ماییم.

گویی همه چیز محالست ... محال !

در پس این زندگی که فصل به فصل رنگ میبازد و طرحی جدید  میگیرد

تنها یک چیز , باز تکرار میشود

من و تو

دوری

فاصله

و فقط یک چیز مارا نمیهراساند ازین همه محال های غیر ممکن

عشق  من و تو

که ستون محکمی است برای تکیه زدنهای ما

هنگامیکه خسته میشویم و توانمان  ناتوان میشود

هنگامیکه  از کنار من  زن و مردی شاد رد میشوند و  همدیگر را زیر آسمان یک شهر  احساس میکنند

یا تو  آن هنگام که زن و شوهری  برای لمس بیشتر خوشبختیشان دستاان گره خورده شان را  محکمتر میفشارند

....

هنگامیکه حسرت زده و خسته به خانه بر میگردیم و آوار عاشقانه های دیگران بر سرمان خراب میشود ,  در پناه ستون محکم عشقمان باری دیگر جان سالم بدر میبریم .

و آنقدر برای هم از ساعات کوچک خوشبختیمان میگوییم تا احیا شویم و به زندگی باز گردیم

و این قصه ای است که من و تو

نمیدانیم تا کجا ادامه دارد

اما

به امید خدا و عشقمان

ادامه خواهیم داد.

...

درد دلهای خانومی تو

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 9:31 |

دوبیتی های جلیل صفر بیگی

...

هم چشمه و هم رود کپک خواهد زد                        

هم آتش و هم دود کپک خواهد زد            

شور و نمک تمام هستی عشق است

بی عشق جهان زود کپک خواهد زد

....

من با تو چقدر ساده رفتم بر باد

تو نام مرا چه زود بردی از یاد

من حبه ی قند کوچکی بودم که

از دست تو در پیاله ی چای افتاد

....

 

گیسوی تو قصه ای پر از تعلیق است

جمعی است که حاصلش فقط تفریق است

موهات چلیپایی و ابرو کوفی

خط لب تو چقدر نستعلیق است

...

یک عمر پس انداز پدر تردید است

چیزی که نیندوخته ایم امید است

صندوقچه ی جواهرات مادر

جفتی صدف پر آب مروارید است

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:37 |

 

...

و این داستان ادامه خواهد داشت 

تا کجا ...

ای وای 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 18 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 9:53 |

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را
بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک
دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده
بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر
مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن
توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و
به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به
حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش
مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و
برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق
نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش
را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از
طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما
وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه
محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای
حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی
که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی
بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 18 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 9:25 |

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات

مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود،

از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن

به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد

از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 18 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 9:14 |

سند محکمتر از این ؟؟؟


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 11:5 |


باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست...می گویند: بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح،بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره،بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی...خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا...با "قرص" می خوابم...!

اصغر معاذی


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ جمعه 17 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 10:36 |

عشق , ادب و تواضع = درس بزرگ عاشورا

 

 

عاشورا  =  امتحان صبر و پایداری

بیندیشیم ...

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 19:46 |

 


در سینه ، هزار اشتیاق افتاده است


در دل ، غم سنگین فراق افتاده است


یک قصه ی عاشقانه در این صحرا


هفتاد و دو بار  اتفاق افتاده است


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 19:38 |
 

 بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

بر اساس گزارش رسمی ؛ بهترین سال ، سال جاری بود پر تحرک ، پر از نشاط و شتاب ، مثل خرکیف و خرسواری بود

بر اساس گزارش رسمی ؛ روزنامه زیاد و آزاد است شاید از آزادی زیادی ، چند تا روزنامه مازاد است شاید احساس می شود گاهی پرخوری می کنند مطبوعات رو به روی لباس شخصی ها ، قلدری می کنند مطبوعات

بر اساس گزارش رسمی ؛ دشمنان بی شعور و نادانند بیست و سی را چرا نمی بینند؟ ایرنا را چرا نمی خوانند؟ تا ببینند کارها خوب است ، تا بخوانند وضع مطلوب است ملت آزاد و راضی و خندان ، دولت از هر لحاظ محبوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ هیچ کس ، هیچ وقت ، هیچ نگفت نه صدای گلوله ای برخاست ، نه کسی روی خاک در خون خفت

بر اساس گزارش رسمی ؛ عده ای ناگهان یهو مُردند! عده ای نیز ناگهان خود را بی خودی پشت میله ها بردند!

بر اساس گزارش رسمی ؛ گم شده خط فقر در ایران شایعات است فقر و بیکاری ، شایعاتی که عده ای نادان بی جهت پخش می کنند آنرا تا بگویند زندگی سخت است ما که تکذیب می کنیم از بیخ! هرکه تکذیب کرد خوشبخت است

بر اساس گزارش رسمی ؛ مُرد بیکاری ، تورم مُرد چند موجود زنده را اما ، موشک ما به آسمانها برد

بر اساس گزارش رسمی ؛ علم و آزادی و رفاه اینجاست غیر ما ، در تمام کشورها ، از فساد و گرسنگی غوغاست در اروپا به ویژه آمریکا ، مردم از فقر لخت و عریانند! بی خبر از ستاد یارانه ، چیزی از خوشه ها نمی دانند

بر اساس گزارش رسمی ؛ غرب در حال سرنگون شدن است دولت مقتدر ، فقط ماییم ، دولت ما چراغ این چمن است

بر اساس گزارش رسمی ؛ گاو پروار مش حسن خوب است علف و کسب و کار ، پربار است ، جنس چینی زیاد و مرغوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ چین و روسیه اهل اسلامند در میان تمام کشورها ، این دو از هر لحاظ خوشنامند

بر اساس گزارش رسمی ؛ چاوز از بیخ و بن مسلمان است سندش را نشان نداده ولی ، سندش هست گرچه پنهان است

بر اساس گزارش رسمی ؛ همه خوشحال و خنده رو هستند عده ای ناگزیر می خندند ، عده ای ناگزیر سرمستند خنده دار است روزگار آری ، خنده دار است حال و روز همه مشت سنگین روزگار مگر ، بزند ناگهان به پوز همه سر به راه و مطیع و جان سختیم ،

بر اساس گزارش رسمی زندگی می کنیم و خوشبختیم

  بر اساس گزارش رسمی !!!

اسماعیل امینی


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 7:45 |

همسفر عزیزم

گمان مبر که اگر گاهی از شدت مشغله و کار زیاد و یا حتی شیطنتها و حواس پرتیهایم پیدایم نمیشود , تو را فراموش کرده ام

مبادا چنین روزی بیاید که آنگاه روح و تنم توان بر دوش کشیدن یکدیگر را نخواهند داشت

گمان مبر با تو سرد و بتو بیتفاوت شده ام

اگر دستانمان بهم میرسید اینگونه نبود

گمان مبر میتوانم جز تو خدای دیگری را روی زمین بستایم  که دیگران هرگز برایم معنا ندارند

ما راه طولانی را با هم پشت سر گذاشته ایم . جوانیمان را دست هم داده ایم و رفته رفته به آنجا خواهیم رسید که جز وفاداریمان چیزی  نمانده  تا دستانمان را محکمتر بهم بفشارد

انچه در انتها باقی میماند یک گره کور و باز نشدنی میان دلهایمان است . آنقدر که نگاهمان را به دلهایمان  دوختیم ...

عزیز مهربانم مرا ببخش اگر تو را می آزارم و به حساب بیمحبتی ام نگذار .

دلبسته تو

 

 

 

بوس             


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 14 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:18 |

بوس به مهرداد خودم

واسه کارای اداره...                        

بوس به مهرداد خودم

واسه درسایی که باید بخونه...

بوس به مهرداد خودم

واسه عشقی که باید بمن بده...

بوس به مهرداد خودم

واسه مهربون شدنش...

بوس به مهرداد خودم

واسه اینکه یه بوس محکم از من بگیره ...

دوست دارم

اوووووووووووووووووم


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:3 |

 

غروب...زمزمه ای با ترانه های قدیمی
غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی
 
سکوت ساده ی عکسی شکسته می کشد آرام
مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی
 
صدای گرم «بنان» یاکریم های جوان را
نشانده است در آغوش لانه های قدیمی
 
هوای چادر مادر بزرگ و جای تو خالی...
که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی
 
مگر به یاد تو امشب غبار آینه ام را
به بادها بسپارند شانه های قدیمی
 
هوای تلخ اتاق و غمی که می وزد از دور
و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی...!

اصغر معاذی


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:42 |

او نوشت :

صبح  بارونیت بخیر عزیزم          

کوچه های خیس و  قطره های آبی که از برگای سر کشیده از دیوار خونه ها  میچکن و میفتن زمین

شال گردن و کاپشن و کلاه و بچه  دبستانیای کوچولویی که میدوان و ماماناشون دلهره دارن لیز نخورن

خش خش برگایی که زیر پا صدا میدن و حس سر مستی میبخشن حتی بیشتر از شنیدن یه موزیک لایت

اکسیژن  پاکی که میره توی ریه ها

لبو فروشی سر خیابونا و بخار غلیظ لبو و باقالیهای داغش

بهانه های عاشقی و قدم زدنهای طولانی و بی خستگی

کافی فروشیای پر رونق و گرم و سرشار از حس جوونی

بارون و ماشینای شسته و خیابونای تمیز

و خدای مهربونی که

وقتی یادش میکنیم و سراغش و میگیریم

خوشحال میشه  و فقط میخواد که بنده های خوبی باشیم ...

خدایا بابت همه نعمتات  شکر .

....

همسرم  دوست دارم بیشتر از یک دقیقه پیش .

بعد از نوشتن این متن میرم بکارام برسم و یسر هم برم بیرون

بعدم زود زود میام نفسم

توام بمن فکر کن تا کارات و بهتر انجام بدی

مااااااااچ رو لبت

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:23 |

 

 

 

 

پاییز را باید نفس کشید .


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 18:13 |

آبتنی

 لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز

پیکر خود را به آب چشمه بشویم

وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را بگوش چشمه بگویم

 

آب خنک بود و موج های درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گوئی با دست های نرم و بلورین

جان و تنم را بسوی خویش کشیدند

 

بادی از آن دورها وزید و شتابان

دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت

عطر دلاویز و تند پونه وحشی

از نفس باد در مشام من آویخت

 

چشم فرو بستم و خموش و سبکروح

تن به علف های نرم و تازه فشردم

همچو زنی کاو غنوده در بر معشوق

یکسره خود را به دست چشمه سپردم

 

روی دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار

ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه کار

 فروغ فرخزاد


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 18:10 |

سلام عزیزم

آشقتگیهای اینروزاتو خوب خوب میفهمم ولی کاش باهام حرف میزدی

بسیار دلتنگتم

بخصوص توی این روزای دو نفره پاییزی

دلم برای یه استکان چای دو نفره تو این هوای ملس بارونی , خیلی تنگه !!

...

دلم برای تو خیلی تنگه !!

دلم برای عاشقانه هامون  , برای راز و نیازای دم گوشیمون خیلی خیلی تنگه

دلم تنگته ....

 

 

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 13:13 |

زیاد حالم خوش نیس که بتونم حرف بزنم

دوس دارم سکوت کنم و همه چیز رو توی خودم بریزم

از هیاهوی صدای خودمم فراری ام

تو همیشه با حس لبهام حرفامو میخونی میفهمی

بذار بمونه روی لبهات که پره حرفم

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 11 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 8:40 |

 

 

او نوشت :

سلام  طلوع من

سلام بابای خوب و مهربون اما خیلی جدی من

دیشب همش خوابتو دیدم  از سر دلتنگی زیاد

اگه فقط دستاتم بدی من ببرم پیش خودم دیگه دلم انقد بهونه نمیگیره

آآآآخ  که خیلی سخته بخدا  !!!

تو این چند روز و تموم اون اتفاقایی که افتاد بیشتر و شدیدتر به پناه امن  تو و خونمون  وابسته شدم

هیچ جای دنیا عین خونه  دل تو  نمیشه .  گرم , امن , راحت ...

اینکه تو بغلت باشم و دستات نوازشگر روح و جونم باشه و تو حجم اتاق کوچولومون یه استکان چای داغ صفای این حضور دو نفره رو  بیشتر کنه

من و تو و یه پنجره  و یه دنیا خاطرخواهی ...

من و تو و یه خونه پر از گلهای رنگارنگ  با یه هوای بارونی دو نفره

من و تو و  یه فنچ با زن و بچش که هی صدا بدن و ما کیف کنیم

من و تو و همه چیز دنیا که تو دستامونه

همه چیز دنیای من و تو که خودمونیم .

خیلی دوست دارم  مهرداد

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:33 |

تقدیم به همسر جونم :

 

 

روی میز صبحانه

چای و قند و نان هم هست

من ولی نخواهم زد

غیر تو به چیزی دست

می کنم دهانم را

با خود خود تو پر

مادرم که می بیند

باز می کند غرغر

تو شبیه یک فندق

مثل چشم آهویی

مثل تو که چیزی نیست

 ای عزیز گردویی...

صبحت  مربایی عزیزم

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:21 |

یه چیزایی توی این دنیا همون مدلی نیستن که به چشم ما میان

اکثر اوقات اونی که ما می بینیم فقط مشابه اونهاست نه اصل

به اصلشون که برسی دیوونه کننده اس و جنون آور

و اگه بخت باهات یار باشه و قسمتت بشه یه جرعه از اون اصل را بچشی یا یه گوشه از اون نگاهو حس کنی دیگه رو پات بند نمیشی ...

هیچ موعظه و نصیحت و دکتر و دوایی هم چاره ساز نیس

تو دنبال اون نگاهی و اون نگاه اصلا با دو دو تا چهار تای این دنیا سازگاری نداره که بتونی تو چهارچوب این دنیا هر جور شده بدستش بیاری و خلاص شی

خلاصه راهی وجود نداره

اونموقعس که هزار فکر به کله ی آدم میزنه ...

تا اینکه میرسی به جایی که واسه اینکه از شرش رها شی بکلی میزنی و منکرش میشی

میدونی داری کفر میگی ... اما میگی ... دست خودت نیس

میری سمت خمر و مشروب و هر چیزی که با ادوات زمینی بتونه ترو بکنه ... میکنه ... اما محکمتر از قبل به زمینت میکوبه ... !

زمین خوردی ... داغونی ... نه دردتو کسی میفهمه ... نه چاره ای هست ...

فقط خدا میدونه ... فقط خدا میفهمه و بندگان پاک و مقدسش

چند روز پیش تو یه کتابی میخوندم ... توش راجع به بابافغانی شیرازی نوشته بود که زندگی ناگواری داشته و مدتی از حیات خودش رو با عشقی ناکام سپری کرده و در شرب خمر هم اونقدر زیاده روی میکرده که حتی خود شرابخوارهام مسخره اش میکردن ... در همون ایام خدام آستان قدس به دنبال یافتن سجعی برای مهر آثار و نامه های آستان بودن ... که شبی امام رضا در رویا به آن خدام فرمودند که صبح به بیرون شهر برید، ژولیده ای پیشتون میاد که در مدح ما قصیده ای گفته که مناسب سجع ماست ... صبح اون روز بابافغانی رو پیدا میکنن و مطلع قصیده اش رو سجع مهر میکنند ... مطلع قصیده اش هم اینه :

خطی که یک رقمش آبروی نه چمنست        نشان خاتم سلطان دین ابوالحسنست

 

خواستم بگم کارهایی که واسه رهایی از تنگی نفس توی این دنیا میکنیم ... خوب و بدش مهم نیس ... به شرطی که نگاهمون از اصل قضیه به چیزی دیگه ای معطوف نشه ...

اومدم اینجا تا دستاتو بگیرم ... تا اگه یه نفسم ازش دور موندم ... بواسطه ی بوی مهرانگیز و زندگی بخشت نگامو بچرخونم از هر چی که غیر از اون خواستم و دیدم و جستجوی کردم !!

اووووووووممممممممم دستات ... بهترین تجربه ی من توی این دنیاس ... همیشه و تا آخرین نفسم .

 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط من ساعت 15:55 |

 

حکایتی از عبید زاکانی

 

*شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست؟
گفت: معجزه ام این که هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است. چنانکه اکنون
در دل همه میگذرد که من دروغ می گویم.

 

........

حکایت دوم

*شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد. به
خداوند خانه ( صاحبخانه ) از بهر مرمّت آن، سخن بگشاد. پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر
خداوند می کنند. گفت: نیک است، اما میترسم این ذکر منجر به سجده شود.  


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:52 |
 
 
حکایتی از عبید زاکانی
 

خواب دیدم قیامت شده است.


 هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله

نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند.

الا چاله‏ ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم:

«عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»  

 گفت :  «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند

خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! 


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:35 |


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:24 |

هنر یعنی تعالی روح

و اگر اکنون چیزی به این معنی هیچ جا پیدا نمیشه...

ترجیح میدم به همون اندازه که هستم اکتفا کنم .

هر چند خیلی اندک .


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 7:56 |