حکایت
من ِ او
سرگذشت کسی که هیچکس نبود

 

حکایتی از عبید زاکانی

 

*شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست؟
گفت: معجزه ام این که هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است. چنانکه اکنون
در دل همه میگذرد که من دروغ می گویم.

 

........

حکایت دوم

*شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد. به
خداوند خانه ( صاحبخانه ) از بهر مرمّت آن، سخن بگشاد. پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر
خداوند می کنند. گفت: نیک است، اما میترسم این ذکر منجر به سجده شود.  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, توسط او ساعت 8:52 |