حکایتی از عبید زاکانی
*شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست؟
گفت: معجزه ام این که هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است. چنانکه اکنون
در دل همه میگذرد که من دروغ می گویم.
........
حکایت دوم
*شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد. به
خداوند خانه ( صاحبخانه ) از بهر مرمّت آن، سخن بگشاد. پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر
خداوند می کنند. گفت: نیک است، اما میترسم این ذکر منجر به سجده شود.
نظرات شما عزیزان: