انقد گریه میکنم تا خوابم بره .
واسه اینکه تو بابای بدی شدی !
دخترت و گذاشتی رفتی .
مگه کجای دنیا رو میگرف اگه با منم حرف میزدی ؟ اونوخ اینجوری هم نمیشد
من انقد ناراحت شدم که رفتم آرزوم و نقاشی کردم .
تو رو کشیدم با موهای فر فری و جو گندمی ( که من عاششششششقشونم !!!)
خودمو با دامن خوشششکلوووووی ناز !
نی نی نازمون و با دو تا ابر و یه خونه !
یه خونه مال خود خود خود خود خودمون !!!!
به به !
اونوخ من دست نی نی و میگیرم میبرمش که باهاش درد دل کنم
به نی نی میگم : نی نی جونم من عاشق باباتم اما حالا قهره . برو بهش بگو بیاد باهام حرف بزنه
بهش بگو قهر کار بدیه
بگو اگه نیاد باهام حرف بزنه و بوسم کنه میرم موهامو کوتاه میکنم ابروهامم رنگ میکنم .
اونوخ نی نی بهت میگه .
اونوخ ببینم بازم باهام قهر میکنی یا نه ....
الان دارم تجسمت میکنم ...
زود بگو آشتی کردی وگرنه اتفاقای بدی میفته .
انتخاب با خودته همسر جونم !!
وقتی دختر بدی میشی و هر جوری میخوام باهات راه بیام ... لج میکنی و مدام بهونه میگیری ...
اونوخ دیگه هیچی سر جاش نیست و منم با اعصاب خورد و داغون، باید کارای اداره رو انجام بدم
که در این صورت یه راه باقی میمونه و اونم قهره !!! ... جون! فدات بشم نرمالوی بداخلاخ من *:
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !
میگه باهات قهر میکنم و دیگه هم حرف نمیزنم !
این درست نیست
زیاد قهر بودم . چقد مگه وقت برا زندگی کردن هست ؟
مگه میدونیم فردا هستیم یا نه ؟
مگه از یکساعت دیگه هم تو این هیاهو و شلوغی خبر داریم ؟
اگه گمت کنم چی ؟
وای نه !
بغلم کن مهرداد !
تو خودت میدونی چی میخوام ازت !
از جمعه ها بیزارم !
از توجه تو
از رفتنت
از ساعت دو به بعد
از در حیاط اون خونه که آدما رو راه میده
مهرداد ! اگه کاری نکنی خاک میشم ...
مهرداد تو میدونی چقد دوست دارم
مهرداد!
من تموم با تو بودن و با تموم وجودم حس کردم.
بهمین خاطر تنهایی خیلی آزارم میده . حتی برای یکساعت .
گفتی خوب نیستی
گفتی ...
کاش این دقایق ثبت نشن ...
مهرداد من !
تموم قلبم برای تو میزنه
مسیح شاهده
به روح پاکش قسم .
فقط میخوام بیشتر باشی
همین !
ببین این قلب منه
همون طوری می تپه که روز اول
پس اذیتم نکن و بدون تا آخر عمر این قلب فقط و فقط با همین ریتم و واسه یه نفر که اونم کسی نیس جز خودت می تپه!
... وقتی کار دارم بیشتر از هر وقت دیگه بهت نیاز دارم
ضمنا بهتره بدونی بهونه گیری = با خوردن ... یا نه قورت دادن بهتره، کمتر وقت میبره ! توام زودتر میشینی سر جات!! (;
حالا خود دانی!!
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري
... زندگي همين است.
يه عیال دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
از خوشگلی تا نداره
فدای اون لباش میشم
دیوونه ی اون نگاش میشم
به کسی نشونش نمیدم
از جاش تکونش نمیدم
به کسی میگم که کس باشه
مادرش باشه یا مادرم باشه
شاه بیاد با لشگرش شاهزاده ها دور و برش
نگامون کنن ... حسرت بخورن ...
نگامون کنن ... حسرت بخورن ...
یه عیال دارم شاه نداره
از خووووشگلییییی تااااا ندااااااررررررههه .... بزنین دست قشنگرو بی زحمت !!! با تشکر
سلام بابایی ...
نامه ات رو خوندم و دلم گرفت ... من خیلی بیشتر از اونیکه تو توی این نامه ات نوشته بودی تیرگی های این دنیا رو می بینم و نامه ات یه یادآوریه خلاصه گونه ای بود بر اونچیزهایی که اغلب ازشون به آغوش پاک و بی گناه تو پناه می آرم...
توی این دنیا همه چیز هست ... در کنار تک تک این مواردی که گفتی متضادشونم توی این دنیا هست ... اگه گفتی "نت را که جستجو میکنم فقط جنگ میبینم و انسان های سر بریده , زشتی میبینم و مستی و غفلت زدگی !" مطمئنا صلح و زیبایی و هوشیاری رو هم میشه از لابلای همینا پیدا کرد ... انسان هایی که واسه خودشون و داشته هاشون دل سوزوندن و زحمت کشیدن و واسه ماها هم سهمی هر چند کوچک از دیده ها و ایده ها و ادراکاتشون به جا گذاشتن ... مث شاعرا، فیلم سازای بزرگ، پزشکایی که اولین جراحی های شگفت انگیز پیوند اعضا رو سالهای سال پیش قبل از وجود کامپیوتر و تکنولوژی به این اندازه، انجام دادن و الان جان هزاران نفر مدیون تلاش اونهاست و هزاران هزار انسان دیگه که وجودشون، زندگیشون و راهشون سرمنشاء خیر و خوبی توی این دنیا بوده و هست و خواهد بود ...
منتهی اگه این چیزا کمتر، این روزا جلوی چشای آدماست ... واسه اینه که همیشه ویترین تیرگی ها و هوس بازی ها و دروغ و دغل ها پر زرق و برق ترین ِ ویترین هاست ... چون واسه انجامشون آدما کمترین زحمت رو میکشن !! ... اما اونایی که نوع کارشون سر منشاء خیر و برکت توی دنیا شده، اغلب زندگیاشون رو به سختی و مشقت گذروندن تا هر کدوم به یه کیمیای واقعی توی زندگیاشون دست پیدا کردن که ... کار هر کسی نیست!
نوشته بودی "گاهی حس میکنم دنیا دارد تار عنکبوت میبندد . یک عالمه تار" ... باید بگم دنیا و عنکبوت هر کدوم به وظایف خودشون عمل میکنن ... این وسط اگه ما ساکن بشینیم و هیچ حرکتی نکنیم ماحصل کار اونا ... بافته میشه و بافته میشه و ما میون بافته های روز و شب اونا، خب طبیعتا از بین میریم و زایل میشیم ... اما اگه ما هم وظایفی که توی این دنیا داریم رو به نحو احسن انجام بدیم ... مثلا هر روز صبح پرده رو از روی پنجره ی دلامون کنار بزنیم و پنجره ی دلامون رو باز کنیم و اجازه بدیم نور مهربانی و موهبت خدا به اعماق دلامون تا اونجایی که راه داره ، بتابه و نسیم مهر و محبت و دوستی و شکرگزاری بوزه و غبار رو از رو دلامون با خودش ببره ... مطمئن باش دیگه بافته های عنکبوتی هم، توی روز و روزگار ما به صورت آزار دهنده وجود نخواهد داشت ...
دنیا خیلی بزرگه ... و هر کدوم از ما میتونیم فقط یه گوشه ی خیلی خیلی خیلی کوچولو ازش رو زندگی کنیم و ببینیم و تجربه کنیم و بعدم ازین دنیا بریم ... دستامون اما به کوچیکیه دنیایی که صاحبشیم نیس ... آدمایی بودن که با دستاشون کارهایی رو انجام دادن که کل دنیا و آدماشو تحت تاثیر کاراشون قرار دادن ... حالا خوب و بد کاراشون رو کاری ندارم ...
از همه ی اینا که بگذریم ... می رسیم به خودمون ینی "من" و "تو" ... "من" و "تو" یی که قلبامون با عشق بهم گره خورده و میتونیم دنیا رو مسحور خودمون کنیم ... دنیا زمانی مسحور آدما میشه که آدما کمترین ابراز نیاز رو بهش بکنن ... و وقتی دنیای من تویی و دنیای تو من ... چه نیازی به نشستن و فکر کردن به دنیای سایر آدمها و دو دوتتا چهار تا کردن امروز و فردامون در قبال مقابله با این دنیاس ؟!؟!؟؟!! ...
عزیزم ... پنجره ی دلت رو باز کن و رو به آسمون مهر و محبت خدا نفس عمیق بکش و بهترین لبخندتو نثارش کن ... فقط این لبخند تو، مشکلات و گرفتاریهای روزانه ات رو معجزه وار از بین میبره و فردا و فرداهات رو به رحمت بی پایان خدا متصل میکنه ... این امنیت واقعیترین ِ امنیت هاست ... گوارای وجودت نازنینم!
مهرداد !
بمن بگو چگونه میتوانم پلشتی و سیاهی این روزگار را بر خود هموار کنم , حال آنکه خوب و بد , همه و همه در این گودال در حال فرو رفتنند .
دلم از تصاویر چرک و خون آلود و پر از کینه این روزگار خیلی میگیرد . انگار یادمان رفته زندگی میکنیم برای چه ؟
نت را که جستجو میکنم فقط جنگ میبینم و انسان های سر بریده , زشتی میبینم و مستی و غفلت زدگی !
خیابان که میروم پشیمان میشوم . همه مان گویی یادمان رفته چه میخواهیم ...
از اولین تاکسی که سوار میشویم کاسه سرمان پر از هیاهو و علامت سوال میشود تا مغازه و اداره و خرید و هزار تا آدم مختلف تا آخرین تاکسی که به خانه برمیگردیم.
گاهی حس میکنم دنیا دارد تار عنکبوت میبندد . یک عالمه تار
و هر کسی در تار خود فرو رفته و به دیگری کاری ندارد .
گاهی میگویم کاش من متعلق به دورانی بودم که پدر ها و مادرهایمان مدام از صلح و صفا و عشق و تازگیش برایمان میگویند و دلمان را میسوزانند.
حیاطهای آب پاشی شده پر از گلهای سرخ و درختهای انار و سیب .
عشقهای خیلی خیلی ساده و پاک .
تلاشهای بی دریغ مردان خانه برای زن و بچه هایشان که سر تا پایش بوی غیرت میداد
تلاش مادران مهربان برای بقا و دوام زندگی با تمام سختیها و هزاران اتفاق خوش ایام قدیم .
مهرداد من !
تصور اینکه اگر در این بازار مکاره تو نبودی , قلبم خالی میشود .
کسی مثل تو , به من الهام میدهد که هنوز هستند آدمهاییکه خالصند و پاک . مثل همان عشقهای گذشته .
روحت انگار برای این دوره نیست . من فکر میکنم روحت در جسم امروزیت حلول دوباره کرده تا نجات بخش یک نفر از انسانهای امروز باشی .
مهرداد دستانت را باز کن که من هنوز کودکی هستم که به فضای امن محتاجم !
مرا سفت بگیر و رهایم نکن که زیر پایم خالیست .
مهرداد من !
جونم ... امنیت من ... آرامش من
هیچی مث کنار تو بودن آرامش بخش و امنیت بخش نیست
جونم ... چقدر خوشبختم که دستاتو دارم ... چقدر با سعادتم که می تونم هر وقت بخوام بگیرمشون و ازشون آرامش از دست رفتمو باز پس بگیرم ...
همسرم ... اینقدر خوبی که دلم فقط هوای خوبی و خوبی کردن رو داره
اینقدر پاکی که حاضر نیستم هدیه ی لبخند خدا رو با هیچ چیزی توی این دنیا عوض کنم
قربون امنیت با تو بودن ... قربون آرامشی که با حضورت دنیا دنیا میریزی توی قلبم
قربون هست و نیستت ... همسر من
سلام سمفونی آرامش بخش زندگیه من
سلام موسیقی دلنشین روح و روانم
سلام گل من، لطیف من
باور میکنی اگه بگم چقدر از زندگیمون راضی ام ؟؟!!؟ ...
باور میکنی اگه بگم تو دلم همش فکر میکنم دارم خواب می بینم و می ترسم یهو ازین خواب شیرین بیدار شم ؟!؟!؟ ...
دیروز تو یکی از این پست ها واسم نوشته بودی "تو بمن یاد دادی دنیا فقط دو نفره اش مزه دارد و بس!" ... باید بگم دو نفره نه ... تکی ... چون دنیا واسه من تکه و اونم تویی ... و تموم مزه اش به اینه که تو مال منی ... ینی تموم دنیا مال منه!
همسر خوبم ... نمیدونی باهام چیکا کردی ... نمیدونی با هر نگاهت چقدر رامم کردی و من به این رام شدن چقدر نیاز داشتم ... باید بگم فقط به این رام شدن ... چون این رام شدن از روی عشقه از روی خواسته ی خود آدمه ... واسه همینه که به آدم میسازه و همه جورش به آدم مزه میکنه و اصلا سخت و طاقت فرسا نیست ...
دورت بگردم ... پری من ... محبوب من ...
حالام چشای دلمو می بندم و سرمو به آسمون میکنم و با تموم دل واست میخونم ...
اي يار من اي يار من
اي دلبر و دلدار من
اي محرم و غمخوار من
اي دين و اي ايمان من
خوش ميروي در جان من
اي درد تو درمان من
چون ميروي بي من مرو
اي جان جان بي تن مرو
هفت آسمان را بر درم
واز هفت دريا بگذرم
اي شعله تابان من
هم رهزني هم رهبري
هم اينسري هم آنسري
اي نور بي پايان من
چون ميروي بي من مرو
اي جان جان بي تن مرو ...
دیشب , در خواب , سر بر بازوانت تا دور , تا سیاره های ناشناخته ,
تا سکوت ,
تا یک آرامش ساده پرواز کردم .
دیشب لب بر لبانت گذاشتم ,
و امواج نفسهایت , مرا تا افق سرخ اقیانوسهای آرام برد.
دیشب چشمانت با آن نگاههای مردانه ,
به اعماق شب ...
به انتهای یک هم آغوشی بی پایان , برد ...
... ارزونم حساب میکنم مشتری شی عشقم!!!
این خوبه عشقم؟؟؟! عایا !!!
واای ... این یکی کاراش منو یاد یه نفر میاندازه که عاشقشم !!! (;
اصن عجله نکن عشقم با خیال راحت انتخاب کن !!
این یکی گمونم بزرگ شه همکار باباش میشه
میدونم اگه الان تو بودی ... میگفتی
این یکی ام بزرگ شه همکار مامانش میشه !!! ((((:
ووووی عشقم ... این یکی اصن حرف نداره !!!
مث مامانش خانوووومه ... خانووومم !! ((((;
ای جووونم !!
این داره میگه بابا جونش ببین شستن من بعد از
کار خرابی چقد آسونه !! (((:
این یکی ام قول میده دیگه پا شو تو کفش بزرگترش نکنه !!!
دیگه انتخاب با شماست سرورم !! (;
مهربان همسرم !
دیروز یادآور تلخی ها بود برایم که شانه های کوچک و نازکم آنرا تا امروز بدوش گرفته , آورده اند.
امروز شانه های تو خستگیم را در آورده
زیرا صبورانه همراهم بوده ای در تک تک آن تلخیها.
همسرم!
تو بمن یاد دادی دنیا را با همه بیوفایی روزها و شبهایش یک گوشه بیندازم
و یک فنجان چای بنوشم و بتو فکر کنم
همسرم!
تو بمن یاد دادی برای علاج بیماریم , دردها را رها کنم
و یک ترنج بکشم با یک عالمه آبی لاجوردی و سفید و فیروزه ای
همسرم!
تو بمن یاد دادی زن بودن را
لطیف بودن را
بودن را
خود خود خودم بودن را
همسرم ! تو بمن یاد دادی دنیا فقط دو نفره اش مزه دارد و بس!
یاد دادی دو یعنی همه چیز ...
عاشقتم مهرداد . بخدا عاشقتم !!!
بابام داشت به دوستش شنا یاد میداد
گفت حالا پاهای عقبتو تکون بده!!
دقت کردین اکثر دخترا کمبود محبت دارن؟
آخه توی ایمیل اکثرشون نوشته مثلا MinaJooooon@yahoo.com
همینطوری گفتم فضا عوض شه!!
تا حالا توجه کردین هیچ قنادی قند
نمیفروشه!؟
هیچ عطاری عطر نمیفروشه











در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه
دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر
همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او
بچه دار شد!
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار،
هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او
گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند،
یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد
دم در بود.
روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست
حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی
آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک
کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر
ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را
باز کند، با چه منظره ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در
سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک
چرا مغازه اش را باز نمی کند.
جونم؟!
باز میخوای دیوونم کنی؟
باز میخوای وقتی سر کارم همش تو فکر این چشات باشم؟؟؟!
باز میخوای وقتی راهی اداره میشم ... عین بچه ها بغض کنم و تا موقع برگشتن به خونه مدام بهونه بگیرم؟؟!؟!
باز میخوای وقتی تو جلسات ازم سوال میکنن خب "برنامه های شما چیه قربان؟" ... بگم اینه که دوره زنم بگردم ؟!؟!!؟
باز میخوای وقتی همکارا میان پیشمو میگن چه خبر ... بگم تموم خبرها و دنیا و روزگارم تو خونه اس و چن ساعتیه که ازش دورم و بی خبر؟؟!؟
باز میخوای نگام مدام به ساعت task bar كامپیوترم باشه که کی ساعت اداری تموم میشه و بپرم بیام خونه ؟؟!؟!
آخ ... فدای تموم این خواسته هات که به زندگیم معنا داده و تکلیفمو با این دنیا مشخص کرده ...
آخ ... که با بودنت دیگه جزء الافای دنیا نیستم و قلبم پره از امید و زندگی ...
آخ ... که جونمی همسرم ... هستیمی ...
بتو که دلم برای دستانت تنگ شده سلام میکنم عشق مهربانم !
چشمانم را بروی دنیایی باز کرده ام که آگاهم تو در آن هستی.
دستانت گرمترین نقطه جهان است
میخواهمشان !
دیگ دلتنگیهایم جوش آورده , سر میرود.
تو آرامش کن !
شهر آشوبیست در این ایوان شیشه ای .
دلم را میگویم ...
خلوتش کن !
جان دلم را به من برگردان ...
بازم اومدم اداره و واسه خودم یه چایی ریختم ... چای تو کجا و چای اداره کجا ؟؟!؟ ... ):
قربونت بشم که هستی ... قربونت بشم که دارمت و زندگیم به بهترین نحو ممکنه داره
سپری میشه ...
وقتی ازت دورم تنم یخ میشه ... احساس سردیه بدی میکنم ... حس میکنم وقتی نیستی
دیگه هیچی بهم فاز نمیده ... هیچی باب دلم نیس ... پیش تو بودن عشقه ... پیش تو بودن
نفسه ... زندگیه ...
قشنگ با هر بار سر کشیدن چای اداره تلخیه خاصشو حس میکنم که تا اعماق جونم اثر
میکنه ...
دور از تو تموم دنیا واسم تلخه همسرم
سلام سلام
يكي يه كارايي كرده دیشب که خودشم میدونم کیه و چیکا کرده !!!!
اونوخ منم اومدم اینجا به اتفاق خودم، که فکر کنم ببینم جریمه ی اون کاری که کرده چی میتونه باشه؟؟؟
مثلا یه چیزی شبیه اون عکس بالا یا وخیم تر یا دهشتناک تر یا حتی هولناک تر ... ؟؟؟!!!!!
آره آره دارم به یه نتایج خوب خوبی میرسم ...
باید بیشتر فکر کنم !!
این مطلبو در حالی می نویسم که الان تو روی پام روی کاناپمون نشستی و داریم با هم از یه فنجون، چای میزنیم ...
آخ فدای موهات که واسم بازشون کردی ...
فدای قد و بالای رعنات که واسم ترگل ورگلشون کردی ...
فدای جای رژ شاتوتیه لبات که رو فنجون چایی مونده و حالا دیگه چاییمون مزه ی خدا گرفته ...
فدای همه ی مهربونیات همسرم
فدای همه ی بود و نبودت، دورت بگردم ...
همسرم !
نرمی عاشقانه هایت بر فراز و نشیب پیکره ام میچرخند و میرقصند .
حجم خواهشهایت را چه مواج و چه گرم بر پیراهن اندامم احساس میکنم.
گیسوانم انبوه میشود در آشیانه انگشتانت
مسخ میشوم از آنهمه نگاه مردانه ات
مست میشوم با هفت خط جام لبانت
و پرواز میکنم با ,نیم لبخند های دلنشین پر از نیازت...
همسرم !
ای پادشاه مهربانیها !
آیا جز این میتوانم بگویم که
یا رب !
خداوندگار جان مرا
برایم جاودان بدار !
آمین !!!
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد.او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد.
اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي ، ۴۸ سكه ۵ سنتي ، ۱۹ سكه ۱۰سنتي ، ۱۶ سكه ۲۵سنتي ، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت .
در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت ، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد ، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حال ي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد . پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي ازخاطرات او نشد!!!
سلام آقا پسر خوب من !
میدونی ؟
انقد دلم یه نامه میخواست ازت که فقط خدا میدونه
منکه خیلی وقته خدا آرزومو برآورده کرده
از روزگاری که من و تو نبودیم خدا یه قصه برامون نوشت بعد من و تو رو درست کرد بعد یه روح تو تن دوتامون دمید
بعد تو اومدی
هی بزرگ شدی و هی پسر آقا تری شدی و هی درس خوندی
بعد من از دنیای پریا اومدم اینجا
بعد بهم گفتن گریه نکن بیا ببین چه ناز پسری میخواد بیاد سراغت
بعد من آروم شدم
بعد بزرگ شدم
بعد ....
وای همسر جونم ! یادته ؟
دریا و قایق و من و تو وخدا ...
بقیش و در گوشت میگم ...